گنجور

 
مهستی گنجوی

در فغانم از دل دیر آشنای خویشتن

خو گرفتم همچو نی با ناله‌های خویشتن

جز غم و دردی که دارد دوستی‌ها با دلم

یار دلسوزی ندیدم در سرای خویشتن

من کیم؟ دیوانه‌ای کز جان خریدار غم است

راحتی را مرگ می‌داند برای خویشتن

شمع بزم دوستانم زنده‌ام از سوختن

در ورای روشنی بینم فنای خویشتن

آن حبابم کز حیات خویش دل برکنده‌ام

زان که خود بر آب می‌بینم بنای خویشتن

غنچه پژمرده‌ای هستم که از کف داده‌ام

در بهار زندگی عطر و صفای خویشتن

آرزوهای جوانی همچو گل بر باد رفت

آرزوی مرگ دارم از خدای خویشتن

همدمی دلسوز نبود «مَهْسَتی» را همچو شمع

خود بباید اشک ریزد در عزای خویشتن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عبدالقادر گیلانی

من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن

گر برفتم می‌کشد بازم به جای خویشتن

نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی

می‌توانم بود یکدم در سرای خویشتن

ای که می‌نالی ز عشق یار و جور روزگار

[...]

ناصر بخارایی

من نه آن رندم که بنشینم به جای خویشتن

تا نبینم در کنار خود سزای خویشتن

عود را تسلیم باید بود، اگر سوز است و ساز

عاشقان را درد خود باشد دوای خویشتن

من نخواهم گشت روشن ز آتش عشقش چو شمع

[...]

ابوالحسن فراهانی

یا رضای دوست باید یا رضای خویشتن

آشنای او نباید آشنای خویشتن

آتشم بی سوختن چون زندگانی می کنم

تا نسوزم برنمی خیزم ز جای خویشتن

من سزای آتش و از دیده آبم برکنار

[...]

فروغی بسطامی

عرضه دادم در بر جانان وفای خویشتن

زیر تیغ امتحان رفتن به پای خویشتن

تا نگردد خون من در حشر دامن گیر او

اول از قاتل گرفتم خون بهای خویشتن

آخر از دست جفایش چاک کردم سینه را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه