گنجور

 
کوهی

دلم آئینه آن دلستان است

که او را آینه دایم عیان است

خود است آئینه خود در حقیقت

دل و جان و تنم هر سه نهان است

نفخت فیه من روحی بیان کرد

مثل بشنو همان لب در دهان است

حدیث کنت کنزا را فرو خوان

بدان سو شو عیان گنج روان است

چو گفت احببت گشتی آشکارا

چرا گفتی که آن دلبر نهان است

دو عالم از جمال اوست روشن

ببین روشن که خورشید جهان است

چو کبک مست کوهی بر سر سنگ

بصدا فغان انا الحق برزبان است

 
sunny dark_mode