گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا

فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است

کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب

تا بوسه ای دهد ز شکر خوبتر مرا

رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست

جز درد سر به حاصل ازان گل شکر مرا

گفتم لب ترا که مرا عشوه ای بده

از خود نداد عشوه کسی را مگر مرا

چون من ترا درون دل خویش داشتم

آخر چه دشنه داشته ای در جگر مرا

با خسروت شمار وصال است هر شبی

یک شب هم از طفیلی خسرو شمر مرا