گنجور

 
کمال خجندی

مرا ز صحبت باران چه کار بگشاید

که کارم از گره زلف یار بگشاید

چو طره باز کند برقرار هر روزه

از بند غصه دل بیقرار بگشاید

حصار عمر چه محکم کنی که غمزة او

به یک خدنگ نظر صد حصار بگشاید

اگر چه با دهنش کار بوس وابسته است

هزار کار چنین زان کنار بگشاید

چو بر گرفت ز عارض دو زلف دانی چیست

مه گرفته که شبهای تار بگشاید

از قید موره میانان خلاص من وقتیست

که عنکبوت مگس را زنار بگشاید

چو در بروی تو بندد امید بند کمال

که هر چه بسته بود استوار بگشاید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ظهیر فاریابی

به حلقه ای که سر زلف یار بگشاید

زمانه را و مرا هر دو کار بگشاید

ز دست رفتم و دستم نرفت در زلفش

کزان گره گرهی یادگار بگشاید

چو وصل او در امید در جهان بر بست

[...]

عبید زاکانی

نماند هیچ کریمی که پای خاطر من

ز بند حادثهٔ روزگار بگشاید

خیال بود مرا کان غرض که مقصود است

حصول آن غرض از شهریار بگشاید

بدان هوس بر سلطان کامران رفتم

[...]

سلمان ساوجی

صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید

عروس گل، تتق از صد بار بگشاید

چو چشم یار نماید بعینه نرگس

که بامداد ز خواب خمار بگشاید

گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست

[...]

صائب تبریزی

دل گرفته کی از لاله زار بگشاید

ز دستهای نگارین چه کار بگشاید

فغان که شاهد گل را بهار کم فرصت

امان نداد که از پانگار بگشاید

دل پر آبله من به خاک وخون غلطد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه