گر بری دست به آئینه و در خود نگری
ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم
که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست
فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست
خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
محتسب را ز من رند خبردار کنید
که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال
سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دل من خواهی و اندوه دل من نبری
اینْت بیرحمی و بیمهری و بیدادگری
تو بر آنی که دل من ببری دل ندهی
من بدین پرده نیم، گر تو بدین پرده دری
غم تو چند خورم و انده تو چند برم
[...]
چون به هم کردی بسیار بنفشهٔ طبری
باز برگرد به بستان در چون کبک دری
تا کجا بیش بود نرگس خوشبوی طری
که به چشم تو چنان آید، چون درنگری
آلت کشتن داری صنما غمزه و کارد
زین دو ناکشته ز دستت نرهد جانوری
تو مرا جانی و چون با تو بوم جانوری
زنده گردم که ز دیدار تو یابم نظری
می بترسم که مرا روزی بکشی تو از آنک
[...]
گشت تابنده ز گردون معالی قَمَری
گشت تابنده ز دریای معانی گهری
سال تو فرخ و فرخنده شد از شادی آنک
ملکالعرش عطا داد ملک را پسری
ملک باغ است و در آن باغ ملک سنجر هست
[...]
شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری
آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ
از در آنکه شب و روز درو در نگری
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.