گنجور

 
خیالی بخارایی

گر بعد اجل دردِ تو با خویش توان برد

خواهیم سبک درد سر خود ز جهان برد

در حلقهٔ دیوانه‌وَشان عقل نمی‌رفت

«زنجیر سر زلف تواش موی کشان برد»

تا زلف تو چوگان معنبر به کف آورد

«بند کمرت گوی لطافت ز میان برد»

سرچشمهٔ حیوان به هزار آب دهن شست

و آنگاه حدیث لب لعلت به زبان برد

گفتم که خیالی چو به زاری ز جهان رفت

در سینه غمت برد، به خود گفت که جان برد