گنجور

 
خواجوی کرمانی

بسته ی بند تو از هر دو جهان آزادست

وانک دل بر تو نبستست دلش نگشادست

عارضست در شکن طرّه بدان می ماند

کافتابیست که در عقده ی رأس افتادست

زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون

لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست

سرو را گرچه ببالای تو مانندی نیست

بنده با قدّ تو از سرو سهی آزادست

هیچکس نیست که با هیچکسش میلی نیست

بدنهادست که سر بر قدمی ننهادست

هرگز از چرخ بداختر نشدم روزی شاد

مادر دهر مرا خود بچه طالع زادست

دل من بیتو جهانیست پر از فتنه و شور

بده آن باده ی نوشین که جهان بربادست

در غمت همنفسی نیست بجز فریادم

چه توان کرد که فریاد رسم فریادست

بیش ازین ناوک بیداد مزن بر خواجو

گرچه بیداد تو از روی حقیقت دادست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست

[...]

حکیم نزاری

گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست

کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست

یار باید که حجاب من بی دل نشود

دایم از صحبت نامحرمم این فریادست

بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم

[...]

ابن یمین

عقل با روح قدس گفت که فردوس برین

هیچ دانی بخوشی بر چه مثال افتادست

روح قدسی ز سر حیرت و دانش گفتش

بخوشی راست چو گرمابه علیا با دست

خواجوی کرمانی

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزادست

آن که گویند که بر آب نهاد است جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

[...]

ناصر بخارایی

هیچ دانی که چرا همنفس من بادست

زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست

ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم

ماجرای دل شوریده برون افتادست

پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه