گنجور

 
ناصر بخارایی

هیچ دانی که چرا همنفس من بادست

زانکه راز دل من پیش کسی نگشادست

ز آب چشمی که به خون جگرش پروردم

ماجرای دل شوریده برون افتادست

پیش لعلت ز حیا آب شود چشمهٔ خضر

وز نسیمت نفس باد صبا بر بادست

کرد آزادی بالای تو سوسن زانروی

بید لرزان شده و سرو به پا افتادست

نیکبخت آنکه چنان روی مبارک بیند

ای خوش آن بنده که در دولت و شادی رادست

هر جفائی که کند داد نگویم که نداد

ور ز لعلت ندهی داد دلم بیدادست

همه از خامهٔ نقاش ازل حیرانند

زانکه در نقش رخت داد نکوئی دادست

در جهان دل به غم هندوی زلفت بستم

خرم آن کز غم و شادی جهان آزادست

یکدم از هر دو جهان قطع نظر کن ناصر

مرد آن است که دل بر دو جهان ننهادست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشادست

جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شادست

نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست

غیر پیمودن باد هوس تو بادست

کار او دارد کموخته کار توست

[...]

حکیم نزاری

گر تو نامحرمی ای یار بدار از ما دست

کار ما با نفس محرم عشق افتاده ست

یار باید که حجاب من بی دل نشود

دایم از صحبت نامحرمم این فریادست

بر سر از مبداء فطرت رقمی زد عشقم

[...]

ابن یمین

عقل با روح قدس گفت که فردوس برین

هیچ دانی بخوشی بر چه مثال افتادست

روح قدسی ز سر حیرت و دانش گفتش

بخوشی راست چو گرمابه علیا با دست

خواجوی کرمانی

پیش صاحب‌نظران ملک سلیمان بادست

بلکه آن است سلیمان که ز ملک آزادست

آن که گویند که بر آب نهاد است جهان

مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست

هر نفس مهر فلک بر دگری می‌افتد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
قاسم انوار

جاودان، هرکه ترا دید بعالم شادست

عاشق روی تو از هر دو جهان آزادست

دل درین قاعده دهر نبندد عاشق

زآنکه این قاعده سست آمد و بی بنیادست

همه با عشق سخن گویم و از وی شنوم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه