گنجور

 
خواجوی کرمانی

من ز دست دیده و دل در بلا افتاده‌ام

ای عزیزان چون کنم چون مبتلا افتاده‌ام

هردم از چشمم چو اشک گرم‌رو راندن که چه

تا چه افتادست کز چشم شما افتاده‌ام

کی بود برگ من آن نسرین‌بدن را کاین زمان

همچو بلبل در زمستان بی‌نوا افتاده‌ام

گرچه هرکو می‌خورد از پا درافتد عاقبت

من چو دور افتاده‌ام از می چرا افتاده‌ام

با کسی افتاد کارم کو ز کارم فارغست

بنگرید آخر که از مستی کجا افتاده‌ام

ای که گفتی گر سر این کار داری پای دار

دست گیر اکنون که از دستت ز پا افتاده‌ام

آتش مهرم چو در جان شعله زد گرمی مکن

گرچه ذرّه زیر بامت از هوا افتاده‌ام

می‌روی مجموع و من پیوسته همچون گیسویت

از پریشانی که هستم در قفا افتاده‌ام

قاضی ار گوید که خواجو چون درین کار اوفتاد

گو مکن آن کار کز حکم قضا افتاده‌ام