گنجور

 
خواجوی کرمانی

زهی زلفت گرهگیری پر از بند

لب لعلت نمک دانی پر از قند

نقاب ششتری از ماه بگشای

طناب چنبری بر مشتری بند

سرم بر کف ز دستان تو تا کی

دلم در خون زهجران تو تا چند

کسی کو خویش را در یار پیوست

کجا یاد آورد از خویش و پیوند

دلا گر عاشقی ترک خرد گیر

که قدر عشق نشناسد خردمند

ببین فرهاد را کز شور شیرین

بیک موی از کمر خود را در افکند

چرا عمر عزیز آمد بپایان

من و یعقوب را در هجر فرزند

تحمّل می کنم بار گران را

ولی دیوانه سر می گردم از بند

چو جز دلبر نمی بینم کسی را

کرا با او توانم کرد مانند

بزن مطرب نوائی از سپاهان

که دل بگرفت ما را از نهاوند

کند خواجو هوای خاک کرمان

ولی پایش به سنگ آید ز الوند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
ناصرخسرو

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

[...]

انوری

یکی و پنج و سی وز بیست نیمی

وگر قدرت بود فرسنگکی چند

چو زین بگذشت و ما و مطرب و می

گناه از بنده و عفو از خداوند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه