گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روزِ منِ بد روز را همچون شب تاری کند

از خستگان دل می برد لیکن نمی‌دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده‌ام

یاری بود کو هر زمان با دیگری یاری کند

تا کی خورم خون جگر در انتظار وعده‌اش

گر می‌دهد کام دلم چندم جگرخواری کند

گویند اگر زاری کنی دیگر نیازارد تو را

سلطان چه غم دارد اگر با زاری‌ای زاری کند

همچون کمر خود را به زر بر وی توان بستن ولی

چون زر نبیند در میان آهنگ بیزاری کند

بر عاشقان خسته دل هر شب شبیخون آورد

چون زورمندست و جوان خواهد که عیاری کند

گو غمزه را پندی بده تا ترک غمسازی کند

یا طرّه را بندی بنه تا ترک طرّاری کند

خواجو اگر زلف کژش بینی که بر خاک اوفتد

با آن رسن درچه مرو کان از سیه‌کاری کند

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حافظ

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند

بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند

اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی

وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او

[...]

بلند اقبال

با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند

رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند

گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد

چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند

من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه