گنجور

 
بلند اقبال

با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند

رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند

گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد

چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند

من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس

کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناری کند

در پیش چشمت کی کند قصاب قصابی دگر

یا با وجود زلف تو عطار عطاری کند

نشنیده ای کاندر جهان باشد مکافاتی مگر

خویت چرا با ما چنین دایم دل آزاری کند

در زیر بار غم دلم چون بختی مست آمده

بختی چومست آیدکجا باک از گرانباری کند

ز آن چهر شنگرفی بود اشکم به رخ شنگرف گون

روزمرا نیلی صفت آن خط زنگاری کند

دریا شود روی زمین طوفان نوح آید پدید

ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاری کند

افغان بلند اقبال چندازهجر داری روز و شب

آخر شود روزی وصال اقبالت ار یاری کند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خواجوی کرمانی

چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند

روز من بد روز را همچون شب تاری کند

از خستگان دل می برد لیکن نمی دارد نگه

سهلست دل بردن ولی باید که دلداری کند

زینسان که من دنیا و دین در کار عشقش کرده ام

[...]

حافظ

آن کیست کز رویِ کرم، با ما وفاداری کند

بر جایِ بدکاری چو من، یک دَم نکوکاری کند

اول به بانگِ نای و نی، آرد به دل پیغامِ وی

وانگه به یک پیمانه مِی، با من وفاداری کند

دلبر که جان فرسود از او، کامِ دلم نَگْشود از او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه