گنجور

 
خواجوی کرمانی

چون مقام عبرتست این منزل ناپایدار

پیر عقلت چند گوید کای جوان الاعتبار

بر سر تخت از چه معنی ایمنی از داروبند

زانک تختت چون ببینی سر بسر بندست و دار

مال دانی چیست مار و گنج کنج عافیت

گرچه هر گنجی که باشد کی بود خالی ز مار

کام دلها جوی تا گوید جهانت کامجوی

یار شهری باش تا خواند سپهرت شهریار

گر زبردستی و داری دامن دولت بدست

در گذر از جرم و جرم از زیردستان درگذار

هست دنیا تیره غار و همدمانت اژدها

بخردان هرگز شمارند اژدها را یار غار؟

زینهار ای دل کزین زنهار خواران رخ بتاب

زانک از زنهار خواران کس نخواهد زینهار

چون کمر تا کی کشند از بهر سیمت در میان

وقت آن آمد که چون سیم از کمرگیری کنار

گاه گاهی دانه ئی در پیش این موران فشان

وقت وقتی غوره ئی در چشم این کوران فشار

دشمنانرا دوست گردان دوستانرا دوست کام

خصم را مشفق مدان و دوست را دشمن مدار

از بدان نیکی چه داری چشم و از نیکان بدی

زانک از گل تازه روئی آید و تیزی زخار

هر که او از سر برآید پای بر فرقش منه

وانک او از پا درآید پای او از گل برآر

در زمان محنت ار بر سر نهندت تیغ تیز

سر متاب و پای برجا باش همچون کوهسار

ور در آید روز دولت موج هستی کوه کوه

تا ز خودبینی نگردی غرقه در خود چون بحار

پند خواجو کار بند و وعظ او در گوش کن

کاین گهر را حیف باشد گر نسازی گوشوار