گنجور

 
افسر کرمانی

تا به روی تو شد دیده بازم

از همه دلبران بی نیازم

توشه حسن و من بنده تو،

تو چو محمود و من چون ایازم

عشق تو کرده رسوای خلقم

پرده برداشت آخر ز رازم

شمع سان از فراقت همه شب

تا سحرگه بسوز و گدازم

از نگاهی دلم را ربودی

گردش چشم مستت بنازم

جان و دل در رهت دادم، آری

در قمار غمت، پاکبازم

چند، چند از فراغت بسوزم

تا به کی با خیالت بسازم

وصل تو تا مراد دلم شد،

غیر جان نیست بر کف نبازم

جز خیال رخش، نیست افسر

مونس شام‌های درازم