گنجور

 
افسر کرمانی

ماند به نسترن تن آن سرو سیمتن

کو صبح و شام بر دمد از شاخ نسترن

وز شاخ نسترن رخ خورشید جلوه گر

خورشیدی آنچنان که بود شام را وطن

وآن شام پر شکن شکنش درع و اژدها

هندو نگردو معجز آرد ز یک شکن

چبود شکن فریب دل هر که شیخ و شاب

چبود شکن بلای دل هرچه مرد و زن

هر چین آن شکن همه زندان دین و دل

هر تار آن شکن همه زنّار برهمن

آن زلف حلقه حلقه و آن چشم چون غزال

همخوابه اژدر آمده با آهوی ختن

ترسم به سحر دعوی پیغمبری کند

کاورد ماه را ز فسون بار نارون

بر گرد آفتاب کشیده خط عبیر

در حُقه عقیق نهاده دُر عدن

صد ملک دل ز شوق لب چون عقیق خون

گو هیچکه عقیق نیارند از یمن

قوت روان عاشق و آن لعل تابناک

ماند بخواهش من و یاقوت بوالحسن

پرخون ز رشک عارض گلگون آن صنم

چشم شقایق آمده بر دامنِ‌ دمن

زاهد به خلد عاشق و ما بر رخ نگار

عابد به سیب مایل و ما بر به ذقن

یک سو کمان ابرو و یک سو کمند زلف

مشکل شده است کار دل عاشق از دوجن

خورشیدی آشکار کند هر طرف ز عکس

آن مه جبین چو روی نماید به انجمن

خورشید کسب نور از آن مه کند مگر

سائیده رخ به خاک سرای شه زمن

آن والی ولایت مطلق که الحق است

دانا بهرچه هست چه در سرّ و چه علن

یعنی امام هفتم دین، قبله امم

کاظم که بر سجود رخش سجده وثن

ای قادری که مور ضعیف تو دانه سان

افلاک را ربوده ابانیش خویشتن

عقل محیط از پی درک گمان تو

مانند موری آمده کافتاده در لگن

ز اصطبل چاکر تو کبودی است آسمان

کز کهکشان نهاده مر او را بپارسن

از دردی عقار تو عالم مدام هست

گردد چگونه بخشی اگر از سراب دن

دنیا و آخرت، نه چو یک ذره مهر توست

یک ریزه لعل به که خزف صد هزار من

بخشد گدای کوی تو ملکی به سائلی

چون لقمه ای حقیر که بنهندش در دهن

بردار پرده زآن رخ خورشید آفرین

تا بی حجاب دیده شود ذات ذوالمنن

ای وجه ذوالجال که پر کرده ای جهان

در حیرتم مدام که چبود خطاب لن

شرم تراب بارگهت کاست ز آسمان

این بی ستون چنین بود آریش، کوه کن

امکان که قطره ایش بود عالمی وسیع

یک رشحه شد ز قلزم عزم تو موج زن

سائید سر به خاک سرای تو آسمان

زآن روی بر فرشته پناهی است مؤتمن

مورت به یک زبانیه برداشت نه سپهر

چون شاخ ثور در مثل و خوشه پرن

دادی از آن بدست قضا امر ماسوی

کت اوست همچو شخص قدر عبد ممتحن

جنس جنان که در طلبش جان دهند خلق

آمد به بیع بیعت خُدّاْمْتْ مرتهن

مهر ازل که روشن از آن شد جهان جان

تابیده ذره ات ز پس چند پیرهن

ما را چگونه دعوی حمل ولای توست

پشت فلک دوتا شده از بار این فتن

دشمن شود دو پاره ز صمصام سطوتت

باشد سپهرش گر به مثل قبه مجَنّ

شد تار عنکبوت تو، حبل المتین دین

زاین غم چو کرم پیله عدو گو بخود بتن

افکار ماسوا و مقامت زهی محال

در آشیانِ باز، نه مأوا کند زغن

بر هرچه بنگریم تو باشی و نیستی

زاین درک عاجزیم که سری است مستکن

این دیرسال ملک بمُردی به کودکی

گر دانه عطات نمی دادیش لبن

مُهر تو بر سجل گناه عدو دریغ

کی می رسد نگین سلیمان به اهرمن

داغ غمت به سینه ناپاک خصم نیست

از شوره زار می ندمد لاله و سمن

یک حکم از تو هرچه ادا می شود فروض

یک امر از تو هرکه بجا آورد سُنن

ای دل زبان ببند و ادب پیشه کن که نیست

در بزم شاهِ کون و مکان مقتضی سخن

تا هست در جهان اثر از روی آفتاب

تا هست در زمان سخن موی شام ون

بادا دل محب تو با نور توأمان

بادا رخ عدوی تو با قیر مقترن