گنجور

 
افسر کرمانی

ای مهر رویت از مه گردون گرفته باج

وی مور درگهت ز سلیمان ربوده تاج

زخمی که بر دل آمده از ناوک فراق

نبود به غیر مرهم وصل تواش علاج

چون سجده گاه دل شد محراب ابرویت

دیگر برهنمائی زاهد چه احتیاج

کی عکس مستقیم تو در او کند ظهور

مرآت قلب را بود، ار اندک اعوجاج

معنی است نور پاک تو و ماسوی صور

صهباست انعکاس تو و مابقی زجاج

وصل تو حج اکبر و راهش ره فنا

یاد رخ تو توشه و مهرت امیر حاج

در انتشار عدل تو ای خسرو وجود

گرگ آورد فرو سر تسلیم بر نعاج

مشتق تو را ز نام خدا نام شد علی

اوصاف ایزدی را در شخصت اندراج

شد آب خضر چشمه جاوید زندگی

افکندی از کرم چو در او قطره ای مجاج

گردید سم قاتل اندر جهان پدید

افشاند ابر خشم تو تا قطره اجاج

زیبد ز امر بنده حکمت که تا ابد

گیرد سما سکون و زمین یابد ارتجاج

از قهر اگر به جانب دریا نظر کنی

چون آتش آب گردد از گرمیش مزاج

در جان و دل نداشت نهان مهرت ار صفی

کی جسمش از عناصر می یافت امتزاج

از بهر حفظ سرّ تو ای سرّ کردگار

صدری چو صحن عالم باید بانفراج

از صوت دلفریب تو داود آفرین

مر کاینات را دل و جان است در هیاج

چون عکس نور روی تو گردید جلوه گر

ز آن جلوه دل ز آدم آمد به اختلاج

پنهان و لیک ظاهری ای خفیه ات ظهور

بر جلوه رخ تو چه حاجت به احتجاج

آن بد گهر که خصم تو را یار شد چه باک

گر تافته است روی ز مهر تو از لجاج

با یاد عارض تو بود خفتنم به خار

بهتر که بی خیال تو بر پرنیان دواج

ای کاش یک دم از تو نبودم جدا و دور

یا من الی اقرب من حبلة‌ الوداج

افسر ز گفتگوی زبان درکش و خموش

بر یار بین که گاه سرور است و ابتهاج

تا در جهان مرادف بیضاست آفتاب

تا در زمان مخالف هم شهد با اجاج

روشن دل محب تو بادا چو صبح وصل

تاریک روی خصم تو بادا چو شام داج

 
 
 
سعدی

با روی همچو ماه و قد سرو همچو ساج

با گیسوی سیاه و کس و کون همچو عاج

حکیم نزاری

گلبن فراز تخت چمن بر نهاده تاج

بستان به حکم باده ز ملک وجود باج

پیراهن وجود نزاری ز دست شوق

کردم قبا چو غنچه برون آمد ازدواج

طبع از صبا چو مریم دوشیزه حامل است

[...]

سیف فرغانی

ای مرد فقر، هست ترا خرقهٔ تو تاج

سلطان تویی که نیست به سلطانت احتیاج

تو داد بندگی خداوند خود بده

وآنگاه از ملوک جهان می‌ستان خراج

گر طاعتی کنی مکنش فاش نزد خلق

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سیف فرغانی
جامی

آن مه که یافت امشب ازو عیش ما رواج

روشن به اوست مجلس ما اطفواالسراج

فرسوده استخوان من از خاک پاش پر

باشد به چشم اهل نظر سرمه دان عاج

روح الله ار طبیب شودجز به وصل یار

[...]

سیدای نسفی

چشم تو را طبیب کجا می کند علاج

این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج

تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود

چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج

آزاده از حکومت ایام فارغ است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه