گنجور

 
سیدای نسفی

چشم تو را طبیب کجا می کند علاج

این چشم را به دیدن کس نیست احتیاج

تنگ آمدم ز دست دل بی قرار خود

چون غنچه خون خورد پدر از طفل بدمزاج

آزاده از حکومت ایام فارغ است

از سرو هیچ کس نگرفتست خرج و باج

ای شاه حسن صبر و تحمل ز من مخواه

از کشور خراب بخسته کسی خراج

از بی ترددی سخنم ناشنیده ماند

این جنس را کشادن دکان دهد رواج

بر دوش سیدا مفگن سایه ای هما

دیوانه را کجاست تمنای تخت و تاج

 
 
 
sunny dark_mode