گنجور

 
کلیم

حدیثت نامه را تعویذ جان شد

قلم را نام تو ورد زبان شد

دگر از خود چه گلها می توان چید

براهت خار مغز استخوان شد

بنرمی با درشتان می توان ساخت

زبان همخانه دندان از آن شد

باین راهی که دل در پیش دارد

نیارد راهزن بیکاروان شد

بگیتی هر که نام او سفر کرد

غریب عالم امن و امان شد

بخار پای من تا دیده وا کرد

زچشم نقش پایم خون روان شد

بکن کسب کمال از می فروشان

ز یک پیمانه آدم می توان شد

چنان در تیره‌روزی‌ها تمامم

که یک یک استخوانم سرمه‌دان شد

درین گلشن کلیم از سیر چشمی

ز گل قانع به خار آشیان شد

 
sunny dark_mode