گنجور

 
کلیم

گر شبی دیده خونفشان نبود

آب در جوی کهکشان نبود

از دل ما نرفت آبله ها

ریگ صحرای غم روان نبود

هر کسی سالک ره دل نیست

راه دل راه کاروان نبود

تا سحر آرزو ببر دارد

کمری را که در میان نبود

تا زبان بسته ایم می فهمیم

سخنی را که بر زبان نبود

پس زانوی فکر مملکتی است

که در اقلیم این جهان نبود

طبق رزق صاحبان سخن

زیر سرپوش آسمان نبود

غیر حرف سبک نمی شنوم

وای بر گوشم ار گران نبود

روزیم همچو دام ماهی نیست

لقمه ای کش صد استخوان نبود

در گلستان دهر غیرکلیم

بلبل موسم خزان نبود

بحر این شعر تنگ می دانست

جای غواص اندر آن نبود

خویشتن را سبک زبحر خفیف

نکنم طرح گر گران نبود

 
sunny dark_mode