گنجور

 
جویای تبریزی

به تماشای تو بشفت بهار نگهم

ریخت گل روی تو در جیب و کنار نگهم

بی تو از دیدهٔ تر تا سر مژگان نرسد

بسکه افتد گره از اشک به تار نگهم

چشم بد دور، به سامان ز جمالش برگشت

صد چمن بوی گل افشاند غبار نگهم

گشادی در چمن تا کاکل از هم

پریشان گشت سنبل چون گل از هم

ز بس دادم رواج آزادگی را

ز بار رنگ می پاشد گل از هم