گنجور

 
جویای تبریزی

نباشد عقده‌ای در خاطر ار ابنای دنیا را

به سان رشتهٔ گوهر به هم راهیست دل‌ها را

به خال روی رنگی می‌دهم نسبت سویدا را

نهان در گرد کلفت دیده‌ام از بس که دل‌ها را

شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی

سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را

ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی

سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را

زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند

که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را

بود هر مد آهم رشته طول امل جویا

نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را

 
sunny dark_mode