گنجور

 
جویای تبریزی

نباشد عقده‌ای در خاطر ار ابنای دنیا را

به سان رشتهٔ گوهر به هم راهیست دل‌ها را

به خال روی رنگی می‌دهم نسبت سویدا را

نهان در گرد کلفت دیده‌ام از بس که دل‌ها را

شوم چون اشکریزان در تمنای گل رویی

سرشکم دامن گلچین کند دامان صحرا را

ز وحشت درتنم هر موج خون باشد رگ برقی

سراغم منصب آوارگی بخشیده عنقا را

زبان نازش از هر جنبش ابرو بفهماند

که اینک با همین شمشیر گیرم ملک دلها را

بود هر مد آهم رشته طول امل جویا

نهان کردم زبس در پرده های دل تمنا را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

زر افشانید بر پیلان جرس‌های مدارا را

برآرید آن فریدون فر درفش چرخ بالا را

قطران تبریزی

زمین از سنبل و سوسن شده پر عنبر سارا

ز گلنار و گل و خیری شده یاقوت گون خارا

وطواط

زهی از امر و نهی تو نظامی دین دنیا را

خهی ! از حل و عقد تو قوامی مجد علیا را

ثبات هضم تو داده سکون میدان عغبر را

نظام تو کرده روان ایوان خضرا را

کف تو شاه راهی در سخا بسیار و اندک را

[...]

مولانا

ایا نور رخ موسی مکن اعمی صفورا را

چنین عشقی نهادستی به نورش چشم بینا را

منم ای برق رام تو برای صید و دام تو

گهی بر رکن بام تو گهی بگرفته صحرا را

چه داند دام بیچاره فریب مرغ آواره

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
سعدی

ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا

به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را

علاج درد مشتاقان طبیب عام نشناسد

مگر لیلی کند درمان غم مجنون شیدا را

گرت پروای غمگینان نخواهد بود و مسکینان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه