گنجور

 
جویای تبریزی

اگر در گریه خودداری کنم چشمم خطر دارد

زضبط اشک ترسم این جراحت آب بردارد

کسی را لاف حیرانی رسد در بزم دیدارش

که چون گوهر به آب خشک دایم دیده تر دارد

نیندیشد زمردن هر که در ذکر خدا باشد

چو بندد رخت هستی از زبان برگ سفر دارد

به رنگ بهله از سر پنجه اش کاری نمی آید

ز بی مغزی رعونت پیشه دستی بر کمر دارد

نگاه او چه خونریز است از بالای مژگانش

چو ماهی با خود این خنجر هزاران نیشتر دارد

زعجز نالهٔ بلبل دلم را درد می گیرد

کسی چون کام بردارد زمعشوقی که زر دارد

چه می بود اینکه چشمش ریخت در پیمانه ام جویا

عجب نبود گرم تا صبح محشر بی خبر دارد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عمعق بخاری

خوشا باد سحرگاهی، که بر گلشن گذر دارد

که هر فصلی و هر وقتی یکی حال دگر دارد

گهی بر عارض هامون ز برگ لاله گل پوشد

گهی بر ساحت صحرا ز نقش گل صور دارد

دم عیسی‌ست، پنداری، که مرده زنده گرداند

[...]

امیر معزی

مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد

پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد

ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی

که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد

بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد

[...]

سنایی

مسلمانان سرای عمر، در گیتی دو در دارد

که خاص و عام و نیک و بد بدین هر دو گذر دارد

دو در دارد: حیات و مرگ کاندر اوّل و آخر

یکی قفل از قضا دارد، یکی بند از قَدَر دارد

چو هنگام بقا باشد، قضا این قفل بگشاید

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

مرا گویند مولانا ترازویی‌ست کز عدلش

نه میل این یکی دارد نه قصد آن دگر دارد

درین شک نیست کو همچون ترازویی‌ست زین معنی

که میلش سوی آن باشد که او زر بیشتر دارد

مجیرالدین بیلقانی

هوا ز انسان خنک شد کز جنان حورا همی گوید

خنک آنکو درین سرما مقام اندر سقر دارد

ز مرغی کو خورد آتش حسدها می‌برد مرغی

که طوبی آشیانست وز کوثر آبخور دارد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه