گنجور

 
جویای تبریزی

فکر جمعیت مرا خاطر پریشان می کند

بی سرو سامان احوالم به سامان می کند

از خدنگ آن کمان ابرو سراپای مرا

لالهٔ پیکانی زخمم گلستان می کند

تا توانی بر حصیر کهنه ای آرام گیر

نفس را در خود کشی شیر این نیستان می کند

گو سر خودگیر خواب راحت امشب از برم

دیده ام را حسن پرشوری نمکدان می کند

زله بند فیض گردد دگر گر ز باغ عارضش

هر سحر خورشید عالم را گلستان می کند

هیچ صیدی هرگز از قیقاج اندازی ندید

آنچه جویا با دل آن برگشته مژگان می کند

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اثیر اخسیکتی

ابر عمانی چمن‌ها را دُرافشان می‌کند

تا دهان باغ را پر زّر رخشان می‌کند

دامن خورشید یک چشمه زاشک شعشعه

دامن کهسار پر لعل بدخشان می‌کند

هر شبی قندیل زر اندود این نیلی رواق

[...]

کمال خجندی

بر سر بی‌مو حسام خلوتی را هرکه زد

حق به دست اوست گر فریاد و افغان می‌کند

چون سرش زیر کلاه بخیه از گرمی بسوخت

بر مثال کاسه نو بانگ پنگان می‌کند

جلال عضد

زلف تو خورشید را در سایه پنهان می‌کند

روز روشن با شب تاریک یکسان می‌کند

گل چو می‌بیند که رویت بوستان‌افروز شد

قرب یک سال از خجالت ترک بستان می‌کند

از چه شد زلف تو در بند پریشانی خلق

[...]

صائب تبریزی

فکر جمعیت عبث دل را پریشان می‌کند

آن که سر داده است ما را فکر سامان می‌کند

نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون

سخت چون گردید، در تن کار پیکان می‌کند

هرکه زد بر آتش خشم آب، مانند خلیل

[...]

مشاهدهٔ ۴ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
اسیر شهرستانی

کی سر شوریده من فکر سامان می‌کند

چاک‌های سینه‌ام کار گریبان می‌کند

شب به یاد روی آتشناک او در کنج غم

گریه‌ای دارم که آتش را گلستان می‌کند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه