گنجور

 
جویای تبریزی

دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست

دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست

در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش

از بسکه گشته است نمایان پدید نیست

در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن

گل از وفور سنبل و ریحان پدید نیست

محو جمالم و رخش از دیده ام نهان

آب از سرم گذشته و عمان پدید نیست

پنهان شده است آینه ام از هجوم عکس

جویا اگر چه جلوهٔ جانان پدید نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عطار

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

[...]

صائب تبریزی

آفاق روشن و مه تابان پدید نیست

پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست

از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط

چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست

در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه