گنجور

 
عطار

ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش

چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن

چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق

در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر

کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود

کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان

از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد

نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۱۰ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
صائب تبریزی

آفاق روشن و مه تابان پدید نیست

پر شور عالمی و نمکدان پدید نیست

از مهر تا به ذره و از قطره تا محیط

چون گوی در تردد و چوگان پدید نیست

در موج خیز گل چمن آرا نهان شده است

[...]

جویای تبریزی

دارد حیات، عالمی و جان پدید نیست

دنیا ز آدمی پر و انسان پدید نیست

در پردهٔ ظهور نهان است جلوه اش

از بسکه گشته است نمایان پدید نیست

در خط نهان شده است تو را آب و رنگ حسن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه