گنجور

 
جویای تبریزی

دل چیست واله نگه ترک زاده ای

از حلقه های چشم به دام اوفتاده ای

خواهم دل به دام محبت فتاده ای

صبر کمی و خواهش از حد زیاده ای

گشتیم اسیر و شیفتهٔ ترک زاده ای

شست جفا به سینهٔ عاشق گشاده ای

با نیم غمزه صد دل طاقت شکسته ای

عرض هزار حوصله بر باد داده ای

با چشم سهو هم سوی عاشق ندیده ای

دلها به طاق ابروی نسیان نهاده ای

تا کی دلم ز پهلوی مژگان او بود

آماجگاه تیر به زهر آب داده ای

جویا قد خمیده ام از جور روزگار

در کشمکش فتاده بسان کباده ای

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
خاقانی

از زلف هر کجا گرهی برگشاده‌ای

بر هر دلی هزار گره برنهاده‌ای

در روی من ز غمزه کمان‌ها کشیده‌ای

بر جان من ز طره کمین‌ها گشاده‌ای

بر هرچه در زمانه سواری به نیکوئی

[...]

ظهیر فاریابی

ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای

باما نه در موافقت جام باده ای

تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور

ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای

رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی

[...]

مجد همگر

ای صبرم از فراق تو بر باد داده‌ای

دل در بلای عشق تو گردن نهاده‌ای

در شاهراه عشق تو دل بسته دیده‌ای

در بارگاه حسن تو جان هوش داده‌ای

در جنب نور روی تو خورشید ذره‌ای

[...]

کمال خجندی

ای بار نازنین مگر از فتنه زاده‌ای

کامروز چشم فتنه‌گری برگشاده‌ای

در ملک حسن خسرو خوبان تویی ولیک

داد مرا تو از لب شیرین نداده‌ای

هستند در زمان تو خوبان گلعذار

[...]

جهان ملک خاتون

تا کی دلا به دام غمش اوفتاده‌ای

صد داغش از فراق به جانم نهاده‌ای

تا چند جان به زلف دلاویز بسته‌ای

تا سیل خون ز دیده روانم گشاده‌ای

ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه