گنجور

 
سلیمی جرونی

غنیمت دان دلا روز جوانی

کزان، خوشتر نباشد زندگانی

هلالت چون فزونی جست و شد بدر

غنیمت دان مه بدر و شب قدر

بهار زندگی روز جوانیست

جوانی خود بهار زندگانیست

چو مطرب تیز کرد از نغمه آهنگ

جوانا بشنو این از گفته چنگ

که عاقل او بود کو تا تواند

جوانی را به پیری نگدراند

به فر و دولت و خوبی، شه نو

جوان بخت جهان یعنی که خسرو

نشسته بود با خاصان درگاه

که پیش آمد مهین با نوش ناگاه

بپرسیدش که چونی با کرمها

کشیدن نیز چندین زحمت ما

دگر تشریفهای خاص دادش

بر آن داغی که بد مرهم نهادش

دگر گفتش شنیدستم که چند است

که بانو را دل از غم دردمند است

به عالم یک برادر زاده دارد

که مهرش در دل و جان می نگارد

ازو گشته ست در نخجیر گه گم

پری سان رفته است از چشم مردم

مرا امروز پیکی آمد از راه

حکایت کرد نزد من از آن ماه

ز من بانو گرش این است مقصود

فرستم پیش بانو آردش زود

چو بانو این سخن بشنید فی الحال

رخ زردش ز خون دیده شد آل

دل غمدیده اش بسیار شد شاد

به دست و پای خسرو بوسه ها داد

که گر خسرو کند زین گونه احسان

کنیزی باشم او را از کنیزان

ولی خواهم که چون بینم شهنشاه

رود آنجا که آرد پیشم آن ماه

مرا اسبی است آن همزاد شبدیز

که همچون اوست اندر شبروی تیز

ورا گلگون باد آهنگ نام است

که او را باد در تیزی غلام است

گر این دولت ز دست او برآید

وزین بند غمم دل برگشاید

دهم شکرانه اش آن اسب نیکو

به جان هم نیز منت دانم از او

نشیند بر وی و پیشش رود زود

که این آتش بود شبدیز چون دود

که با شبدیز چون در ره کند گرد

بجز گلگون نیارد هم تکی کرد

پس آنگه گفت خسرو تا که در حال

رود شاپور شیرین را به دنبال

نگیرد هیچ گه آرام در دل

به یک منزل فرو راند دو منزل

چو بشنید این سخن شاپور برخاست

عزیمت کرد و برگ ره بیاراست

سوی ملک مداین رفت چون باد

در آن ره هیچ گه یک دم ناستاد

شد از مشکوی خسرو جست آن ماه

سوی قصرش فرستادند از راه

به سوی قصر شد شاپور در زد

سر از بام آن پری چون ماه برزد

بگفتا کیست کانجا یافت دستور

بگفتا بنده درگاه، شاپور

چو بشنید این سخن شمع شب افروز

شبش گفتی برآمد ناگهان روز

کنیزی را بفرمود او کز ایدر

به تعظیمی تمام آریدش از در