زاده عشقی هم ازو خواه زاد
باش بدو شاد و ازو جو رشاد
روی به عشق آر که جز عشق نیست
عاشق و معشوق و مرید و مراد
راه مده وهم دویی را به خود
رخنه مکن قاعده اتحاد
معتقد غیر دویی نیست عقل
خاک سیه بر سر این اعتقاد
فقر سوادیست که در چشم عشق
نور عیان نیست بجز زان سواد
هرکه ازان نور نشد دیده ور
بر نظر او نکنند اعتماد
جامی ازو آمد و گم شد در او
منه المبداء و الیه المعاد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به اهمیت عشق و اتحاد در آن اشاره دارد. شاعر به ضرورت پذیرش عشق به عنوان حقیقتی اساسی و برتر میپردازد و از دوگانگی و تفرقه به شدت پرهیز میکند. او تأکید میکند که عقل واقعی تنها به اتحاد و عشق میرسد، و هرگونه دوری از عشق، بیمعناست. همچنین، اشاره میکند که فقط کسانی که توانستهاند از نور واقعی عشق بهرهمند شوند، شایسته اعتماد هستند. در نهایت، شاعر به نبود مفهوم آغاز و پایان در عشق اشاره دارد و آن را به عنوان اصلی والا معرفی میکند.
هوش مصنوعی: اگر عشقی به دنیا آوردهای، باید از آن عشق بهرهمند شوی و با شادی زندگی کنی و از آن عشق در راه رشد و پیشرفت خود استفاده کنی.
هوش مصنوعی: به عشق روی بیاور، زیرا تنها عشق است که وجود دارد و در آن عاشق، معشوق، مرید و خواسته همه یکی هستند.
هوش مصنوعی: در مسیر خود بینقص و یکپارچه پیش برو و اجازه نده که تردیدها و دوگانگیها وارد ذهنت شوند. اتحاد و همبستگی را حفظ کن و از هر گونه تفرقه پرهیز کن.
هوش مصنوعی: عقل در وضعیتی قرار دارد که با اعتقاد به وجود غیر از خود، مانند نشانهای بر خاک سیاه بر سر قرار میگیرد. به عبارت دیگر، این اعتقاد که چیزی جز خود ما وجود ندارد، عقل را به تردید و خاکستری تبدیل میکند.
هوش مصنوعی: فقر، نادانیای است که در عشق، روشنایی و زیبایی آن به وضوح دیده نمیشود، جز از طریق همین نادانی.
هوش مصنوعی: هر کسی که در درک و بینش روشن نشده باشد، بر نظر او نمیتوان اطمینان کرد.
هوش مصنوعی: جامی به دست آمد و در آن گم شد. منبع و سرانجام را در نظر نگیر.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
خسرو می خواست هم از بامداد
خلق بمی خوردن اوگشت شاد
خرمی و شادی از می بود
خرمی و شادی را داد داد
ماه درخشنده قدح پیش برد
[...]
آمده نوروز هم از بامداد
آمدنش فرخ و فرخنده باد
باز جهان خرم و خوب ایستاد
مرد زمستان و بهاران بزاد
باد خزان روی به بستان نهاد
کرد جهان باز دگرگون نهاد
شاخ خمیده چو کمان برکشید
سر ما از کنج کمین برگشاد
از چمن دهر بشد ناامید
[...]
روح مجرد شد خواجه زکی
گام چو در کوی طریقت نهاد
خواست که مطلق شود از بند غیر
دست به انصاف و سخا بر گشاد
دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد
[...]
در طلب از پای نباید نشست
بیسبب از دست نباید فتاد
جان و دل و دیده و تن هر چهار
در گرو عشق بباید نهاد
خواهی کاین بند گشاده شود
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.