گنجور

 
جامی

زاده عشقی هم ازو خواه زاد

باش بدو شاد و ازو جو رشاد

روی به عشق آر که جز عشق نیست

عاشق و معشوق و مرید و مراد

راه مده وهم دویی را به خود

رخنه مکن قاعده اتحاد

معتقد غیر دویی نیست عقل

خاک سیه بر سر این اعتقاد

فقر سوادیست که در چشم عشق

نور عیان نیست بجز زان سواد

هرکه ازان نور نشد دیده ور

بر نظر او نکنند اعتماد

جامی ازو آمد و گم شد در او

منه المبداء و الیه المعاد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فرخی سیستانی

خسرو می خواست هم از بامداد

خلق بمی خوردن اوگشت شاد

خرمی و شادی از می بود

خرمی و شادی را داد داد

ماه درخشنده قدح پیش برد

[...]

منوچهری

آمده نوروز هم از بامداد

آمدنش فرخ و فرخنده باد

باز جهان خرم و خوب ایستاد

مرد زمستان و بهاران بزاد

مسعود سعد سلمان

باد خزان روی به بستان نهاد

کرد جهان باز دگرگون نهاد

شاخ خمیده چو کمان برکشید

سر ما از کنج کمین برگشاد

از چمن دهر بشد ناامید

[...]

سنایی

روح مجرد شد خواجه زکی

گام چو در کوی طریقت نهاد

خواست که مطلق شود از بند غیر

دست به انصاف و سخا بر گشاد

دادهٔ هر هفت فلک بذل کرد

[...]

حمیدالدین بلخی

در طلب از پای نباید نشست

بی‌سبب از دست نباید فتاد

جان و دل و دیده و تن هر چهار

در گرو عشق بباید نهاد

خواهی کاین بند گشاده شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه