گنجور

 
جامی

در دل چاکم درون از چشم روشن آمدی

خانه در باز و تو همچون مه ز روزن آمدی

عارض از آب لطافت تازه می بینم تو را

گویی ای گلبرگ تر حالی ز گلشن آمدی

ز استخوان ما مباد آسیب پیکان تو را

ای که بر لاغر شکاران ناوک افکن آمدی

چون لب خود جانفزا چون چشم خود مردم کشی

در همه فنها چو استادان یک فن آمدی

قصه ناکشتن من گفتی ای قاصد ز دوست

قاصدا گویی به قصد کشتن من آمدی

ای به کوی خوبرویان رفته با دامان پاک

پاکدامن رفتی اما چاک دامن آمدی

جامی از آزادی آن سرو گلرخ لب مبند

چون درین بستان زبان آور چو سوسن آمدی