گنجور

 
جامی

ای که جز قتل محبان هنری نشناسی

قم سریعا و خذالسیف فهذا رأسی

بس که با وحشت عشق تو دلم خوی گرفت

کلما اوحشنی زاد به استیناسی

قصه حلقه زلفت که عبیرافشان است

مذ تنفست بها قد عطرت انفاسی

لاف جمعیت دل می‌زنی ای شیخ ولی

پای تا فرق همه تفرقه و وسواسی

چند دعوی که چو خاصان شده‌ام شهره شهر

شهره شهر نیی سخره عام الناسی

این همه باد که از عجب تو را در رگ و پی

می‌رود در عجبم کز چه نمی‌آماسی

جمع کردی نجسی چند به جاروب فریب

به خدا بهتر ازین کار بود کناسی

تا ز سرچشمه عرفان نخوری آب حیات

مرده‌ای گر به مثل خضر و گر الیاسی

محتسب روبه وقت است اگر از حیله و مکر

حمله شیر کند جامی ازو نهراسی