گنجور

 
جامی

مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی

که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی

چو سرها بر سر میدانت اندازند مشتاقان

همه تن سر شوم چون گوی از شوق سراندازی

بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی

به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی

درین میدان فیروزه برآید مهر هر روزه

به شکل گوی زر باشد به چوگانیش بنوازی

فلک می گوید اللهم سلم از قفای تو

چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی

به تنهایی فکن گوی سرم را در خم چوگان

درین میدان نخواهم دیگری را با تو انبازی

مکحل گشت چشم جامی از خاک سم اسپت

چو چشم انجم از گرد سپاه شاه ابوالغازی

سپهر مکرمت سلطان حسین آن کز دل روشن

کند با آفتاب معدلت چون صبح دمسازی

بقایش باد چندان کان درین کاخ پرآوازه

کند با صور محشر نوبت ملکش هم آوازی