گنجور

 
جامی

ای که از شاخ گل لطیف تری

روی خود بین به گل چه می نگری

خاک پایت شدن چه سود کند

چون تو از سرکشی نمی گذری

گر ز اغیار پوشمت چه عجب

که مرا چشم روشن دگری

یار با ما و ما به گرد جهان

آه ازین غافلی و بی خبری

ره به کوی وصال آسان است

گر کند نور عشق راهبری

شیر گردون نشایدم سگ کوی

گر مرا از سگان خود شمری

جامی از بندگان خاصه توست

نیست زین عاشقان دربدری