گنجور

 
جامی

ای در هوای مهر تو ذرات کاینات

واقف نه از کماهی ذات تو هیچ ذات

شد چشم عقل خیره چو در مبداء ازل

حسنت نمود جلوه در آیینه صفات

هر خشتی از کنشت شود کعبه دگر

گر پرتو جمال تو افتد به سومنات

هر جا که تافت پرتو انوار عزتت

عزی ندید عزی و قدری نیافت لات

در بحر کبریای تو آن کس که شد فنا

چون خضر راه برد به سرچشمه حیات

هر کس به کعبه طلبت رو نهد نخست

از کل کاینات کند قطع التفات

جامی ببخش جامی لب تشنه را به لطف

زان باده کز کدورت جهلش دهد نجات