گنجور

 
جامی

نسیم صبحدم ای روح بخش روح فزای

به کوی دوست گذر مشکبیز و غالیه سای

ز گرد ره چو بر آن خاک در زنی نفسی

پس از اجازت دربان زمین ببوس و درآی

ببند دست به خدمت و گر مجال شود

به عرض حال من بی زبان زبان بگشای

نمودمت تن چون موی خویش ضعف مرا

به آن میان چو مو مو به موی بازنمای

چو در خرام نهد پای بر زمین برسان

تضرع رخ زردم به خاک آن کف پای

ز ناله های منش یاد ده به بزم طرب

چو مطربان خوش الحان شوند نغمه سرای

ز حال جامی اگر پرسدت بگو اینک

نوشته نامه ای از آب چشم خون پالای

ز بس که کاست اگر خوانیش تواند ساخت

درون نامه میان حروف خود را جای

پی دعای تو هر دم کشد بر رشته نظم

جواهر سخن از بحر طبع گوهرزای