گنجور

 
جامی

منم چو صبح ز شوق تو جامه شق کرده

ز مهر عارض تو اشک چون شفق کرده

ز لطف خویش به هر جا گشاده گل ورقی

به خط سبز رخت نسخ آن ورق کرده

به صحن باغ گذر کانچه داشت غنچه گره

گل از برای نثار تو بر طبق کرده

نشسته بر رخ گل شبنم است یا ز نسیم

شنیده نکهت تو وز حیا عرق کرده

گل از چه خلعت خوبی به تازگی پوشید

به چشم خلق جمال تواش خلق کرده

ز هستیم رمقی مانده است کی باشد

هجوم عشق تو تاراج آن رمق کرده

حدیث عشق ز جامی شنو که شام و سحر

به کنج مدرسه تحقیق این سبق کرده