گنجور

 
جامی

رسید ترک من از تاب می عرق کرده

شکسته طرف کله جیب جامه شق کرده

صفای سینه اش از چاک پیرهن چون صبح

هزار دلشده را اشک چون شفق کرده

به اتفاق جهانی گذشته از دل و دین

به هر کجا گذری کیف ما اتفق کرده

برای باده و نقلش صبا به صحن چمن

ز لاله کاسه نهاده ز گل طبق کرده

نثار او همه جانها کم است و او ز کرم

قناعت از من بیدل به یک رمق کرده

ز شرح دل ورقی بیش نیست چهره زرد

که خامه مژه تحریر آن ورق کرده

اگر چه منکر می بود سابقا جامی

کنون تلافی انکار ماسبق کرده