گنجور

 
جامی

خوشا می از کف آن ماه چارده ساله

که بهر نقل دهد بوسه ای ز دنباله

رسیده غره شوال و ماه روزه گذشت

بیار می که همین بود توبه را حاله

پیاله گیر و ز آلایش گناه مترس

که برد طاعت یک ماهه جرم یکساله

مراست آتش تب در جگر نمی دانم

تو را به گرد لب از بهر چیست تبخاله

به هوش باش که راه بسی مجرد زد

عروس دهر که مکاره ای ست محتاله

به لاف ناخلفان زمانه غره مشو

مرو چو سامری از ره به بانگ گوساله

چو دل به عشوه شاهد کشد تو را جامی

مکش ملال ز غنج و دلال دلاله

 
sunny dark_mode