گنجور

 
جامی

میفکن به روز دگر قتل بنده

که روز دگر را که مرده که زنده

بود حق بنده ز تیغ تو زخمی

خدا را مکن ظلم در حق بنده

نبودم پسندیده صحبت تو

به دیداری از دور کردم بسنده

ز چاک گریبان تن نازک تو

مرا چاک در دامن جان فکنده

دل سخت چون سنگ شیرین چه آگه

ز جانی که فرهاد در کوه کنده

من ابر بهارم تو گلبرگ خندان

مرا کار گریه تو را خوی خنده

چه دوزی به هم دلق صد پاره جامی

نیابی دل زنده از دلق ژنده