گنجور

 
جامی

زهی چشم جهان بین روشن از تو

به چشم ما جهان چون گلشن از تو

مکن گو خانه ام روشن مه پر

که پر ماه است بام و روزن از تو

ز بس در دلیری استاد گشتی

بتان گیرند تعلیم این فن از تو

لبت گر جان ستان بودی چو غمزه

نبردی جان سلامت یک تن از تو

بدرد جیب تا دامن گر افتد

جدا همچون قبا پیراهن تو

زند گل لاف با پیراهنت لیک

ندارد بویی آن تردامن از تو

مگو هر دم چه خواهی جامی از من

که غیر از تو نمی خواهم من از تو