گنجور

 
جامی

هر چند بینی عالمی صید کمند خویشتن

چندین جفاکاری مکن با دردمند خویشتن

چون کشته افتم بر رهت بر من مران اسب جفا

حیف است کآلایی به خون نعل سمند خویشتن

گر نیست آن بختم که جان سازم سپند خوبیت

تن هیمه باد آنجا که تو سوزی سپند خویشتن

اوصاف لعل خود مگو هر لحظه با دون همتان

قوت مگس طبعان مکن جلاب قند خویشتن

با لعل نوشینت نزد هرگز به کام خود دمی

هر کس که همچون نی نشد خالی ز بند خویشتن

تا کی به خوبی سرکشد سرو سهی در بوستان

بگذر به باغ و جلوه ده سرو بلند خویشتن

جامی که گفتن گه گهی چندین مشو حیران او

مسکین چو رویت دید شد غافل ز پند خویشتن