گنجور

 
جامی

ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران

سوختم چند شوی مرهم داغ دگران

یار دمساز کسان وصل چه داریم طمع

نتوان خورد بر از میوه باغ دگران

دل چه بندم به مه و مهر که این ویرانه

روشنایی نپذیرد ز چراغ دگران

با تو ای باد صبا بوی کسی می یابم

مشو از بهر خدا عطر دماغ دگران

چند در تفرقه خاطر ما سعی کنی

ای مهیا ز تو اسباب فراغ دگران

خط سبزت نگرم نی رخ خوبان که به است

سبزه باغ تو از لاله راغ دگران

وه که افسانه جامی نشنیدی هرگز

تا نپرداختی از لابه و لاغ دگران