ای به رخسار چو مه چشم و چراغ دگران
سوختم چند شوی مرهم داغ دگران
یار دمساز کسان وصل چه داریم طمع
نتوان خورد بر از میوه باغ دگران
دل چه بندم به مه و مهر که این ویرانه
روشنایی نپذیرد ز چراغ دگران
با تو ای باد صبا بوی کسی می یابم
مشو از بهر خدا عطر دماغ دگران
چند در تفرقه خاطر ما سعی کنی
ای مهیا ز تو اسباب فراغ دگران
خط سبزت نگرم نی رخ خوبان که به است
سبزه باغ تو از لاله راغ دگران
وه که افسانه جامی نشنیدی هرگز
تا نپرداختی از لابه و لاغ دگران