گنجور

 
جامی

الله الله کیست مست باده ناز این چنین

کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین

چند بار سرکشم خواهم فکندن در رهش

گر رسد بار دگر مست و سرانداز این چنین

قالب فرسوده را خواهد شکستن چون قفس

مرغ جان را گر بود سوی تو پرواز این چنین

راز عشقت را چو جان می خواستم دارم نهان

وه چه بودی گر نبودی گریه غماز این چنین

زار می بیند مرا وانگه تغافل می کند

از چه شد نامهربان آن نازنین باز این چنین

می ندانم چشم بهبود از کجا دارم که هست

عشق بدخو یار ظالم چرخ ناساز این چنین

گر سر جامی نگشتی پست زیر پای دوست

کی میان عاشقان بودی سرافراز این چنین