گنجور

 
جامی

چه کمر بسته ای به کین با من

که خوشی با همه همین با من

سرو نازی و هرگزت ننشاند

یک زمان بخت بر زمین با من

چه خطا دیده ای ز من که تو را

شد چنان طبع نازنین با من

که به کام تو زهر با دگران

خوشتر آید از انگبین با من

من که باشم که گویمت همه عمر

باش همراز و همنشین با من

قرنها داغ انتظار کشم

تا شوی ساعتی قرین با من

گفتی از کوی ما برو جامی

رفتم اینک نه دل نه دین با من