گنجور

 
جامی

روزی که می سرشت فلک آب و خاک من

می سوخت ز آتش تو دل دردناک من

سررشته وصال تو گر آمدی به کف

پیوند یافتی جگر چاک چاک من

هر چند دل ز یاری خود پاک بینمت

دانم سرایتی بکند عشق پاک من

روزی که می نوشت قضا نامه اجل

شد نامزد به تیغ جفایت هلاک من

جامی مجوی خوش دلی از من که در ازل

آمیختند با غم و درد آب و خاک من

 
sunny dark_mode