گنجور

 
جامی

همچو نقطه خال آن شیرین دهن

زیر لب افتاده بالای ذقن

می کنم زان خال لب هر لحظه یاد

می نهم داغی به جان خویشتن

حرص دانه رفت از مور و نرفت

شوق خال او هنوز از جان من

گم شد اندر پیرهن لاغر تنم

رشته ای کم باش گو از پیرهن

آه عاشق گر نبودی خانه سوز

جا کجا در سنگ کردی کوهکن

سوخت جانم ز آتش آه ای سرشک

زودتر آبی بر این آتش بزن

جامی آن خال سیه خوش دانه ای ست

تخم مهرش در زمین دل فکن