گنجور

 
جامی

چو نبود روی جانان دیدهٔ روشن نمی‌خواهم

چه جای دیده روشن که جان در تن نمی‌خواهم

میفروز ای رفیق امشب چراغ این کلبهٔ غم را

که بی‌روی وی این ویرانه را روشن نمی‌خواهم

ز تار و پود هر جنسی تنش آزار می‌گیرد

به جز برگ گل سوریش پیراهن نمی‌خواهم

غمش آتش به من در زد رمید از دل خیال او

که من شب‌ها ز قُدسم گوشهٔ گلخن نمی‌خواهم

نشان ای باغبان پیش خس و خارم که بی‌پایان

غمی دارم تماشای گل و سوسن نمی‌خواهم

تنم چون خاک گردد در رهش آبی زن ای دیده

که من این گرد محنت را بر آن دامن نمی‌خواهم

به صد زاری وصالش خواستم گفتا برو جامی

چه سود از خواهش بسیار تو چون من نمی‌خواهم