گنجور

 
جامی

به راه توسنش صد نازنین را خاک می بینم

سر چندین عزیزش بسته بر فتراک می بینم

به تیغ غمزه خواهد ریخت خون صد مسلمان را

چنین کان ترک کافرکیش را بی باک می بینم

همی روبم به مژگان تا نگردد پایش آزرده

به خاک راه او هر جا خس و خاشاک می بینم

ز شوق نکهت پیراهنش هر صبح در گلشن

لباس غنچه پاره جامه گل چاک می بینم

ندارد چستیی آن شوخ در دلجویی یاران

ولی در کشتن هر بیدلش چالاک می بینم

مرا حال دل آواره خود یاد می آید

ز درد عاشقی هر جا دلی غمناک می بینم

چه شد بیچاره جامی را درین شبهای غم یارب

که نام او ز لوح زندگانی پاک می بینم