گنجور

 
جامی

در هر گذر که بی گه و گاهی نشسته ام

بهر رسیدن چو تو ماهی نشسته ام

گویند یک نگاه ز دور از توام بس است

من هم در آرزوی نگاهی نشسته ام

هرگز چو پیش روی تو راهم نمی دهند

بی راه و روی بر سر راهی نشسته ام

پیش درت به خاک مذلت فتاده ام

گویی به صدر مسند جامی نشسته ام

دور از تو زیستن گنه آمد مرا مران

کاین جا برای عذر گناهی نشسته ام

چون نیست محرمی که زنم پیش او دمی

دمساز اشک و همدم آهی نشسته ام

جامی صفت گرفته به کف عرض حال خویش

در شاهراه موکب شاهی نشسته ام