گنجور

 
جامی

دلا ملازم رندان دردکش می باش

به هر چه می رسد از صاف و درد خوش می باش

مکن تعلق خاطر به نقش صفحه دهر

جریده وار همی زی و ساده وش می باش

خراب ساده عذاران کج کلاهم من

رو ای ادیب تو دربند ریش و فش می باش

دو کون در نظر من یکی شد ای خواجه

تو در شمار سه و چار و پنج و شش می باش

چه غم ز منقصت صورت اهل معنی را

چو جان ز روم بود گو تن از حبش می باش

منم ز جام می ای شیخ غرق بحر حیات

تو مانده خشک زبان بر لب از عطش می باش

خلاصی از خود و از خلق بایدت جامی

ز جام پیر خرابات جرعه کش می باش